کتاب مروری بر زندگی‌نامه و خاطرات طلبه شهید حمیدرضا نفیسی



کد پست 187
دسته بندی دفاع مقدس
نویسنده علی افشار، مرضیه نفیسی

خرید پیامکی و آسان با تخفیف ویژه:جهت استعلام قیمت فعلی، موجودی کتاب و تهیه این کتاب و یا سایر کتاب های انتشارات شبنما تنها کافیست نام کتاب را به شماره تلفن 09127564990 پیامک کنید و یا از طریق پیام رسان ایتا بفرستید.



نکته مهم: امکان چاپ سفارشی کتاب ها(با آرم و متن سفارش دهنده در پشت جلد) فراهم می باشد.

خرید این کتاب ارزشمند از فروشگاه اینترنتی انتشارات شبنما، کلیک کنید


عنوان کتاب    :    مروری بر زندگی‌نامه و خاطرات طلبه شهید
حمیدرضا نفیسی
عنوان مجموعه    :    ستارگان7
راوی و نگارنده    :    علی افشار، مرضیه نفیسی
صفحه‌آرا    :    سمیه امیری
نوبت و سال چاپ    :    اول، 1404
قطع و تیراژ    :    رقعی، 100 نسخه
تعداد صفحات    :    139 صفحه
شابک    :    1-31-8320-622-978
شابک دوره    :    0-20-6147-622-978
قیمت    :    345.000 تومان
ناشر    :    انتشارات شبنما
کد اختصاصی کتاب    :    4041157
تلفن تماس    :    09127564990
وب‌سایت    :    www.Shabnama96.ir

فروشگاه اینترنتی    :    www.basalam.com/shabnama96





«ن وَ الْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ»
نون، سوگند به قلم و آنچه مى‌‏نويسند
Nun. By the pen and by what you write

سخن ناشر
«ما در این ماجرای هشت‌ساله، یک پیروزی مطلق به دست آوردیم... این پیروزی را با همین ابعاد، با همه‌ی خصوصیاتی که در آن وجود دارد، با همه‌ی آن هزاران‌هزار ماجرایی که آن را به وجود آورده است، ما باید روایت کنیم. این کار هنرمندان عزیز ماست؛ کار نویسندگان است... امروز کار عده‌ای که به میدان جنگ رفتند و در این هشت سال، آن حماسه را آفریدند - چه شهدایشان، چه ایثارگرانشان، چه رزمندگانشان - دیگر تمام شد. آن‌ها کار خودشان را کردند. پس از پایان کار آن‌ها، کار یک خیل عظیم دیگری آغاز می‌شود... بعد از پایان جنگ، نوبت این خیل عظیمی است که این دیگر مسئله‌اش هشت سال نیست؛ هشتاد سال هم اگر طول بکشد، جا دارد... وقتی گفته می‌شود که مثلاً ما ششصد یا هزار عنوان کتاب درباره‌ی دفاع مقدس نوشته‌ایم، بعضی‌ها خیال می‌کنند که این خیلی زیاد است؛ نه، این خیلی کم است.»
دفاع مقدس ملت ایران در برابر دشمن بعثی، نه‌تنها یک جنگ نظامی، بلکه یک حماسه جاودانه و یک درس بزرگ انسانی برای آزادگان جهان است که در دل تاریخ معاصر ما به یادگار ماند. کتابی که در دست دارید بعد از کتاب «ستارگان1: 1+5 در میسان» و کتاب «ستارگان2: پروانه‌ها در شعله‌های آتش»، کتاب «ستارگان3: وصیت‌نامه شهید حاج قاسم سلیمانی» و «ستارگان4: شهید عباس افشار»، «ستارگان5، یاران آسمانی: مروری بر زندگی‌نامه و خاطرات شش نفر از شهدای طلبه شهریار»، «ستارگان6، راه روشن: زندگینامه دانشمند شهید محمدمهدی طهرانچی»، هفتمین مجلد از مجموعه کتاب‌های «ستارگان» انتشارات شبنما با موضوع دفاع مقدس هست. کتاب «ستارگان7: مروری بر زندگینامه و خاطرات طلبه شهید حمیدرضا نفیسی» یکی از هزاران قهرمان دفاع مقدس را به تصویر می‌کشد؛ عزیزانی در کسوت روحانیت که با ایمان راسخ و اراده‌ای آهنین، در راه دفاع از میهن و ارزش‌های اسلامی‌اش جان خودشان را با خدایشان معامله کردند.
در این اثر، ما به دنبال آن هستیم که نه‌تنها داستان زندگی این طلبه شهید را روایت کنیم، بلکه به عمق شخصیت ایشان، روحیات اخلاقی و فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعیشان نیز بپردازیم. ما در نشر شبنما به‌عنوان ناشر این اثر، بر این باوریم که شناخت و معرفی شهدای عزیز، وظیفه‌ای است که بر دوش ما قرار دارد. این کتاب تأکید می‌کند نه‌تنها باید یاد و نام شهیدان را زنده نگه داریم، بلکه درس‌هایی از زندگی ایشان را به نسل جوان منتقل کنیم.
در نهایت، از تمامی رزمندگان دفاع مقدس و خانواده‌های ایشان دعوت می‌کنیم تا خاطرات و تجربیات خود را با ما در میان بگذارند. چرا که هر یک از این خاطرات، گنجینه‌ای ارزشمند و بی‌تکرار است.
انتشارات شبنما، ضمن تقدیر ویژه از نویسندگان این اثر ارزشمند، امید آن دارد با انتشار کتاب حاضر گوشه‌ای از دِین خود به اسلام و انقلاب را ادا کرده باشد؛ باشد که در دفتر الهی نام ما هم در زمره مدافعان حریم کبریایی و شهدای معرکه حق علیه باطل نگاشته شود.
و من الله توفیق
امید طاهرنژاد
مدیر مسئول انتشارات شبنما
 

گفتار اول

مقدمه


 



مقدمه

در دفتر زرین تاریخ این مرزوبوم، نام‌های تابناکی به چشم می‌خورند که با خون سرخ خویش، سند افتخار و سربلندی این سرزمین را امضا کرده‌اند. شهیدان، این ستارگان درخشان آسمان ایثار و فداکاری، نه‌تنها در دوران حیات خویش منشأ خیروبرکت بودند، بلکه پس از شهادت نیز، یاد و خاطره‌شان الهام‌بخش و راهنمای نسل‌های آینده خواهد بود.

کتاب حاضر، دریچه‌ای است به زندگی پربار و کوتاه اما پر معنای شهید والامقام، حمیدرضا نفیسی. جوانی برومند از تبار عاشقان که با درک عمیق از مقتضیات زمان و لبیک به ندای حق، هستی خویش را در راه دفاع از ارزش‌های الهی و میهن اسلامی فدا نمود. او که در کوران حوادث و فتنه‌ها، با بصیرت و شجاعت مثال‌زدنی، راه حق را برگزید و تا پای جان بر آن استوار ماند.

هدف از نگارش این زندگی‌نامه، صرفاً مرور وقایع زندگی و ذکر خاطرات نیست؛ بلکه تلاش داریم تا با کندوکاو در سیره‌ی عملی و اندیشه‌های این شهید عزیز، جوانان و رهروان راه ایثار را با الگوهای راستین فداکاری و از خودگذشتگی آشنا سازیم. بی‌تردید، مطالعه‌ی زندگی شهدا، چراغی روشن فراروی ما خواهد افروخت و ما را در پیمودن مسیر پر فراز و نشیب زندگی، استوارتر و مصمم‌تر خواهد ساخت.

در صفحات پیش رو، تلاش شده است تا با بهره‌گیری از خاطرات خانواده، دوستان، هم‌رزمان و اسناد و مدارک موجود، تصویری جامع و واقعی از ابعاد مختلف زندگی طلبه شهید حمیدرضا نفیسی ترسیم گردد. از دوران کودکی و نوجوانی، شور و نشاط جوانی، دغدغه‌های دینی و اجتماعی، حضور در عرصه‌های دفاع مقدس و سرانجام، عروج عاشقانه به‌سوی معبود، همگی در این مجموعه گردآوری شده‌اند تا مخاطب گرامی بتواند با شخصیت والای این شهید بزرگوار، انس و الفت بیشتری برقرار نماید. امید است که این اثر، گامی هرچند کوچک در راستای ادای دین به مقام شامخ شهیدان و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه باشد. بی‌شک، روح بلند شهید حمیدرضا نفیسی از این تلاش خشنود خواهد شد و ما را در پیمودن راه حق و حقیقت یاری خواهد نمود. از خداوند متعال مسئلت داریم که توفیق رهروی راستین راه شهیدان را به همه‌ی ما عنایت فرماید.

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

علی افشار

 
 










گفتار دوم

خلاصه زندگی‌نامه

حمیدرضا در 21 اردیبهشت سال 1349 در خانواده ای مذهبی در تهران متولد شد. دوران کودکی را در تهران گذراند و در سن هفت سالگی به دبستانی در دهکده المپیک رفته و تا سال پنجم ابتدایی را با موفقیت و نمرات خوب طی کرد و تا کلاس اول راهنمایی در همان دهکده المپیک بود پس از بازنشستگی پدر، محل زندگی شهرستان کرج انتخاب شد و پس از یک سال زندگی در کرج به شهریار رفته و کلاس دوم و سوم راهنمایی را در مدرسه نواب صفوی شهریار تحصیل نمود. به علت علاقه ای که به دروس دینی داشت، در حوزه علمیه امیرالمؤمین7 نزدیک شهرری ثبت‌نام نمود و حدود سه سال در آن حوزه تحصیل علم نمود در دوران طلبگی با تعدادی از طلبه‌ها تصمیم به رفتن به جبهه نمودند و گر چه خانواده از او می‌خواستند که درس را ادامه بدهد و به جایی برساند قبول نکرد و بالاخره با تلاش فراوان از طرف بسیج منطقه شهرری به‌اتفاق شش نفر دیگر از طلبه‌ها به پادگان امام حسین7 برای آموزش نظامی اعزام شد و به مدت یکماه تمام در ماه مبارک رمضان در پادگان مشغول تمرینات نظامی بود و بعد به جبهه غرب کشور اعزام شد. اولین اعزام او به منطقه کردستان و نزدیکی شهر سقز بود که در آن زمان اشرار احزاب کومله و دمکرات فعال بودند و شهر را به آشوب کشانیده بودند و گاهی در نامه هایش می‌نوشت آن قدر منطقه اش خطرناک و تروریستی است که احتمال اینکه سالم برگردد خیلی کم است. بعد از مدتی به جبهه خوزستان و منطقه شلمچه منتقل شد و حدود سه ماه در آن منطقه بود تا عملیات کربلای پنج شروع شد و در تاریخ 10 اسفند 1365 در عملیات کربلای پنج در شلمچه به فیض شهادت نائل آمد.                                              روحش شاد

 

مصاحبه با پدر شهید

آقای محمدمهدی نفیسی پدر بزرگوار شهید حمیدرضا نفیسی داستان زندگی خود را این‌گونه تعریف می‌کند: در سال 1319 در همدان به دنیا آمدم تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در شهر همدان گذراندم و پس از اخذ دیپلم، در رزن مشغول تدریس در مقطع ابتدایی شدم پس از چهار سال تدریس در رزن با سیده زهرا بصام تبار که ساکن تهران بود ازدواج کرده و سالهای اول زندگی را در رزن گذراندیم وضعیت رزن مانند امروز نبود و گستردگی و جمعیت کمی داشت و از نظر امکانات بسیار سطح پایین بود به طوری که زندگی کردن در آن محیط مشقت های فراوانی به همراه داشت. یکی از خاطراتی که از آنجا دارم این است که من در کارم خیلی جدی بودم و تمام قوانین و مقررات را بطور دقیق اجرا می‌کردم و از آنجایی که خدمت در مناطق محروم و دور دست را دوست داشتم، در سال دوم خدمت آموزگاری به درخواست خودم به روستای شوند از روستاهای توابع رزن همدان منتقل شدم. دبستان این روستا 6 کلاس داشت و من با یکی دیگر از دوستانم به نام محسن تاجیک به آنجا رفتیم. ایشان در سمت مدیر و آموزگار و بنده هم در سمت آموزگار مشغول انجام وظیفه شدیم. ساختمان مدرسه آن‌قدر مخروبه و خطرناک بود که در فصل بارندگی از سقف کلاسها آب به داخل کلاس ها می چکید. در یکی از روزهای جمعه به دوستم گفتم: من به ده می‌روم. او گفت: صبر کن فردا صبح با هم برویم. با توجه به اینکه معلمی غیر از ما دو نفر نبود برای اینکه کلاس بی معلم نماند، من به‌تنهایی عازم روستا شدم. از دروازه شهر همدان تا رزن 86 کیلومتر بود که به‌وسیله یک اتومبیل تانکر سوخت به سمت رزن حرکت کردم. نزدیکی های رزن راننده پرسید: کجا میروی؟ گفتم آن دو کوهی را که می‌بینی باید به آنجا بروم. نزدیک غروب آفتاب بود. گفت: هوا خوب نیست شب در رزن بخواب و صبح حرکت کن. گفتم نمی شود باید بروم. پیاده شدم و رفتم به قهوه خانه ای که دوچرخه ام را آنجا گذاشته بودم. دوچرخه را برداشتم و با یک ساک آذوقه به سمت روستا حرکت کردم. سه چهار کیلومتر که رفتم صدای اذان مغرب از بلندگوهای مسجد روستا ها بلند شد. بسرعت رکاب می‌زدم که زودتر به ده برسم. هوا ابری بود و ستاره ها را نمی‌شد دید. نزدیکی های روستا باید از وسط رودخانه ای که خشک بود می گذشتم. از کنار رودخانه همین طور در مسیر روستا رکاب می‌زدم و تا جاییکه چشم کار می‌کرد رفتم و دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود و از دور چراغ ماشین‌هایی که بسمت تهران در حرکت بودند را می دیدم. کم کم وحشت سر تا پایم را گرفت حس کردم راه را گم کرده‌ام از ترس اینکه طعمه گرگ ها نشوم از وسط رودخانه در مسیر روستا براه افتادم اما دیدم فایده ای ندارد. همین طور رفتم تا یک گودالی که جا برای دوچرخه داشته باشد پیدا کردم و دوچرخه را با ساک آذوقه در آنجا قرار دادم. سپس جایی برای خوابیدن خود پیدا کردم و دراز کشیدم. آن‌قدر هوا سرد بود که از سرما خوابم نمی برد. یک کاپشن بارانی و شلوار لی تنم بود. در آن گودال دراز کشیدم و دست و پای خودم را جمع کردم بطوری که تمام بدنم را زیر بارانی مخفی نمودم. بعد از گذشت مدت زیادی به خیال اینکه شاید نزدیک صبح باشد یک کبریت روشن کردم و به ساعتم نگاه کردم دیدم تازه ساعت 11 شب است. چه شب وحشتناکی بود از یک طرف صدای زوزه سگ‌ها از دور شنیده می‌شد و از طرف دیگر فکر وجود گله های گرگ خواب را از چشمانم برده بود. تا بلاخره هوا کمی روشن شد و از ترس گرگها دیرتر بلند شدم و در همان حال نماز صبح را خواندم و صبر کردم تا آفتاب بتابد. بدنم از سرما خشک شده بود. بلند شدم و چند قدمی به عقب برگشتم تا دوچرخه را که کاملاً سرما زده شده بود پیدا کردم و یواش یواش رفتم تا به روستا رسیدم. هر کسی آن موقع صبح مرا می‌دید باورش نمی‌شد که من شب را در رودخانه خوابیده باشم و بهر نحوی بود صبح شنبه خودم را به دبستان رساندم تا دانش آموزان بی سرپرست نمانند زیرا سه چهار دختر دانش آموز هم در کلاسها بودند. البته همان یکسال بود که در قریه شوند بسر بردم و سال بعد به رزن برگشتم و بعدها شنیدم که می‌گفتند این ده تبعیدگاه رزن است. شما چرا خودتان تقاضا کردید به آنجا بروید؟

اولین فرزندمان محمدرضا در سکونت موقتی که در تهران داشتیم به دنیا آمد و دوباره به رزن رفتیم و حدود چهار سال آنجا بودیم معمولاً برای تفریح به اطراف پل خمگان می‌رفتیم که جای سرسبز و با صفایی بود. یک روز که همان اطراف رفته بودیم با دو موتورسوار مواجه شدیم که یکی از موتورها پنچر شده بود و در راه مانده بودند وقتی با آنها صحبت کردم مشخص شد که جهانگرد هستند و از نیوزلند آمده‌اند. به منزل دعوتشان کردیم، و شب را به منزل یکی از دوستان که فضای بیشتری داشت رفتیم و از رستوران شام گرفته و پذیرایی خوبی انجام شد و صبح یک عکس دسته‌جمعی گرفتیم و با خاطره‌ای خوش رفتند. بعد از چهار سال زندگی مشترک در رزن به تهران منتقل شدم و در وزارتخانه آموزش‌وپرورش مشغول به کار شدم. حمیدرضا و مرضیه در تهران به دنیا آمدند. بعد از چند سال اجاره‌نشینی و جابه‌جایی در تهران در دهکده المپیک خانه‌ای خریدیم.

بعد از مدتی خدمت در آموزش‌وپرورش در سازمان تربیت‌بدنی تهران مشغول بکار شدم. مادر حمیدرضا خانه‌دار بود و نقش خطیر تربیت فرزندان را به عهده داشت و همین تربیت اسلامی باعث شد که فرزندان، همه مذهبی و صالح تربیت شوند و در هنگام جنگ نیز این تربیت اسلامی خود را نشان داد تا پدر و فرزندان افتخار حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را داشته باشند.

حمیدرضا در 21 اردیبهشت سال 1349 در تهران به دنیا آمد و دوران کودکی را در دهکده المپیک گذرانید او در سن هفت سالگی به دبستان رفت و تا سال پنجم ابتدایی را با موفقیت و نمرات خوب طی کرد.

بعد از چند سال زندگی در دهکده المپیک به کرج و سپس به شهریار نقل‌مکان کردیم. 



روایت خواهر شهید

به‌عنوان خواهر حمیدرضا، اولین خاطره‌ای که از برادرم در ذهنم هست مربوط می‌شود به زمانی که ما در دهکده المپیک زندگی می‌کردیم. پدر و مادرم به ما یاد داده بودند که برادرانمان را با احترام صدا کنیم و بجای نامشان در قالب داداش صدا کنیم. برادر بزرگم محمدرضا را آقا داداش و برادر دوم حمیدرضا را آقاداشی می‌گفتیم. آقاداشی از من سه سال بزرگ‌تر بود و معمولاً بچه‌هایی که پشت سر هم هستند بیشتر با هم هم‌بازی و هم صحبت و همراه هستند در بازی و درس‌خواندن و در خیلی کارهای دیگر همین‌طور بودیم. خاطراتی از کودکی در دهکده المپیک دارم. مثلاً برادرانم به باغ اناری در دهکده که خیلی هم معروف بود می‌رفتند با هم‌بازی می‌کردند من هم از پنجره خانه که طبقه سوم بود نگاهشان می‌کردم که چطوری با دوستشان بازی می‌کردند و بعد به خانه برمی‌گشتند. یا وقتی با هم در ماشین پدرم که یک پیکان قرمزرنگ بود می‌نشستیم همیشه جای من وسط بود و برادر بزرگم سمت راست می‌نشست و برادر دیگرم، آقاداشی سمت چپ می‌نشست.

مادر جلو و پدرم هم که راننده بود. یادم می‌آید که پدر و مادرم گونی‌های بیست کیلویی مواد غذایی برمی‌داشتند و حبوبات و پسته و خوراکی و...... را به مناطق محروم جنوب تهران مثل حلبی‌آباد می‌بردند و به خانواده‌ها می‌دادند. ما بچه بودیم و در ذهنم خیلی سؤال بود که اینها چرا خانه‌هایشان این شکلی است؟ و چطوری این خانه‌ها را ساخته‌اند؟ و با نداری زندگی می‌کردند. حلبی‌های روغن ۱۷ کیلویی را باز کرده و روی همدیگر بسته بودند و خانه‌هایشان را با این‌جور وسایل می‌ساختند. از جوی‌های بین راه خانه‌هایشان که خیلی پرخزه بود، بوی تعفن به مشام می‌رسید. اینها را می‌دیدیم و این در حالی بود که من فقط ۵ سالم بود و می دیدم که در دوران حکومت شاه ملعون چقدر فاصله طبقاتی زیاد بود. وضعیت تهران، به‌عنوان پایتخت به این شکل بود و شهرهای دیگر هم بهتر از تهران نبودند ولی در همین زمان جشن های 2500 ساله شاهنشاهی برگزار می‌شد و در جشن هنر شیراز خرج هایی می‌کردند که کشورهای مرفه هم چنین جشن هایی نداشتند. خانه‌های فحشا و مشروب فروشی ها از کتاب فروشی بیشتر بود و با آن ریخت‌وپاش‌های دولت، مردم را در فقر نگه داشته بودند و همین تبعیض‌ها و فساد بود که در نهایت موجب بروز انقلاب اسلامی شد و حکومت شاه را سرنگون کرد.

خیلی وقت‌ها همگی می‌رفتیم خانه مادربزرگم که به او مامان و به پدربزرگم هم آقا می‌گفتیم. هر روز کارمان همین بود. خیلی دوستشان داشتیم. الان وقتی من می‌بینم نوه‌هایم این‌قدر من و همسرم را دوست دارند و ما هم آنها را دوست داریم، یاد خودم می‌افتم که چقدر مامان و آقا را دوست داشتیم و می‌دانستم که این ارادت دو طرفه و قلبی است.

پدرم کارمند سازمان تربیت‌بدنی بود. ما آن موقع بچه بودیم و از این چیزها سر درنمی‌آوردیم. بعضی وقت‌ها که از مادر می‌پرسیدم پدر کجا رفته؟ یا کجا میره؟ می‌گفت: میره فدراسیون. من نمی‌دانستم فدراسیون یعنی چه و کجا رفته. معمولاً پدر ساعت یک بعدازظهر به خانه می‌آمد و ناهار می‌خورد و استراحت می‌کرد و دوباره می‌رفت و ساعت ۵ عصر برمی‌گشت. نمی‌دانم اضافه‌کاری بوده یا چیز دیگه‌ای. بعد از اینکه پدر می‌آمد ما سوار ماشین می‌شدیم و سه‌تایی عقب می‌نشستیم و به منزل مامان می‌رفتیم. آن موقع خانه‌شان شصت دستگاه بود. طرف‌های کوی ۱۷ شهریور الان می‌شود اطراف کارخانه شیر پاستوریزه. هر وقت از آنجا رد می‌شدیم اتوبوس‌ها پشت‌سرهم ایستاده بودند و خیلی شلوغ بود. کارکنان از کارخانه بیرون می‌آمدند و سوار اتوبوس‌ها می‌شدند. یک پادگان نظامی هم نزدیک حیاط شصت دستگاه بود که روی دیوارش نرده داشت و ما می‌دیدیم سربازها به خط می‌شوند و رژه می‌روند و تمرین‌های نظامی انجام می‌دهند. یک خط راه‌آهن هم بود که از کنار خانه مادربزرگم رد می‌شد. خیلی وقت‌ها صدای حرکت قطار و صدای بوق قطار می‌آمد و لرزش زمین را احساس می‌کردیم و می‌ترسیدیم؛ ولی بعدها برایمان عادی شده بود.

ما خیلی به خانه مادربزرگم می‌رفتیم. آن موقع خانه‌شان خیلی کوچک بود یک حال کوچک داشت یک آشپزخانه و یک پذیرایی و دو اتاق خواب که همه تو هم باز می‌شدند؛ ولی این‌قدر دل‌هایشان بزرگ بود و فداکار بودند که ما همیشه آنجا بودیم و کوچک بودن خانه را اصلاً حس نمی‌کردیم. آن موقع خاله‌ام هنوز ازدواج نکرده بود. من چهار تا دایی داشتم. دایی علی‌اکبر که مجروحیت شیمیایی داشت، در دوران کرونا خیلی آسیب دید و مدتی در بیمارستان بستری شد و فوت کرد. دایی محمد که الان ساکن کرمانشاه است. دایی بصیر و دایی شهاب که در عملیات والفجر 8 مجروح و قطع نخاع شد و تا الان ویلچرنشین است؛ ولی دست از تلاش برنداشته و چند قهرمانی در مسابقات با کمان و ورزش‌های زورخانه‌ای کسب کرده است.

معمولاً دایی‌ها و خاله‌ها خواهرزاده‌هایشان را خیلی دوست دارند. همان‌طور که الان برادران من و خواهرم بچه‌های مرا خیلی دوست دارند. دایی‌ها، محمدرضا، حمیدرضا و من را خیلی دوست داشتند. هر روز پدر از فدراسیون می‌آمد به خانه مامان می‌رفتیم و معمولاً شام آنجا بودیم و بعد از شام برمی‌گشتیم. آن موقع خشخاش زیاد بود و ما خیلی دوست داشتیم. یادمه برادرم حمیدرضا خشخاش خیلی دوست داشت مادر با شکر قاطی می‌کرد می‌ریخت تو کاسه و می‌نشستیم پشت پنجره و با همدیگر می‌خوردیم. اینها خاطراتی است که از زمان کودکی برادرم به یاد دارم.

انقلاب اسلامی

آن‌همه تبعیض‌ها در زندگی مردم و فساد گسترده و غارت ثروت ملی کشور توسط استعمارگران و روشنگری‌های امام خمینی(ره) در تبعید، منجر به ظهور انقلاب اسلامی شد. شور انقلاب همه کشور را فراگرفته بود و راهپیمایی‌های میلیونی در همه شهرها به وجود آمده بود و رژیم شاه دائم حکومت‌نظامی اعلام می‌کرد و تانک‌ها و ماشین‌های ارتش در تمام شهر دیده می‌شدند و کشور حالت نظامی به خود گرفته بود و زندگی را برای مردم تلخ‌تر می‌کرد. گاهی تظاهرات به خشونت می‌انجامید و ده‌ها نفر به خاک و خون کشیده می‌شدند. در شهریور سال 1357 برای مسافرت به منزل آقای مولایی شوهرعمه‌ام که مهندس کارخانه ذوب‌آهن در اصفهان بود رفته بودیم و هنگام برگشت، نیروهای نظامی جاده را بسته بودند و ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند. ماشین جلوی ما را نگه داشتند و راننده را بازخواست کردند و یکی از نظامیان برای تهدید و ترساندن با سرنیزه روی کاپوت ماشینش زد و کاپوت ماشین سوراخ شد و بعد به سراغ ما آمد و سرنیزه را زیر گلوی پدر گذاشت و گفت کو عکس خمینی؟ مادر گفت: ما برای دیدن اقوام به اصفهان آمده‌ایم و با این کارها کاری نداریم. ولی عکس امام در داشبورد ماشین بود و شانس آوردیم که تفتیش نکردند و توانستیم به‌سلامت از آن محل عبور کنیم. بعداً متوجه شدیم که روز 17 شهریور در میدان ژاله تهران، راهپیمایان را به خاک و خون کشیده‌اند و تعداد زیادی شهید شده‌اند و کنترل‌های جاده‌ای به همین خاطر بوده. اواخر سکونتمان در دهکده المپیک مصادف شد با بازگشت امام خمینی به ایران و پیروزی انقلاب اسلامی و اوضاع کاملاً تغییر کرد. وضعیت فرهنگی دهکده المپیک قبل از انقلاب خیلی بد بود و خانواده‌های وابسته به ساواک حضور زیادی داشتند و بعد از انقلاب ناراضی بودند و حالا تبدیل شده بودند به ضدانقلاب و میانه خوبی با همسایگان نداشتیم. اوایل انقلاب مشکلات خیلی زیاد بود و به‌هم‌ریختگی اقتصاد و تحریم‌های آمریکای جنایت‌کار که همیشه پشتیبان ظالمان جهان است، مشکلات زیادی را برای مردم ایجاد کرده بود. وضعیت تهیه مواد غذایی خیلی بد شده بود و نفت و بنزین خیلی کم بود ولی مردم تمام این سختی‌های تحمیلی آمریکا را تحمل می‌کردند تا انقلاب را حفظ کنند. یادمه پدر برای تهیه بنزین سه شبانه‌روز در صف بود و مادرم برایش غذا می‌برد تا بتواند فقط چند لیتر بنزین تهیه کند.

شروع جنگ تحمیلی

با تحمل و تلاش و امید مردم تازه داشت وضعیت کشور سروسامان می‌گرفت که در روز 31 شهریور 1359 صدام ملعون به دستور آمریکای جنایت‌کار حمله سراسری خود را به ایران آغاز کرد و با بمباران فرودگاه مهرآباد تهران و حمله هم‌زمان با حدود 190 هواپیما به شهرهای ایران و حمله زمینی از شمال غرب تا جنوب غرب کشور جنگ تحمیلی شروع شد و به علت عدم آمادگی ایران برای جنگ، هر روز شاهد پیشروی نیروهای بعثی عراق و سقوط شهرها بودیم. هر شب با آژیر قرمز و قطع برق، مردم به پناهگاه‌ها می‌رفتند و جنایت جنگی صدام در حمله به شهرها و سکوت سازمان ملل در قبال این جنایات صدام را حریص‌تر کرده و شهرهای بی‌دفاع تبدیل به هدف این جنایت شده بود. تولد خواهر کوچکم، راضیه، مصادف شد با شروع جنگ هشت‌ساله و خواهرم در وضعیت بحرانی در تهران به دنیا آمد و تولد او در استرس شدید مادر و نگرانی‌های خانواده بود. بعد از چند ماه زندگی در شرایط جنگی و خاموشی‌های پی‌درپی تهران و تشدید مشکلات اقتصادی، پدرم تصمیم به تغییر محل سکونتمان گرفت. آپارتمان‌نشینی هم با بازی‌های بچه‌ها در آن مقطع سنی مشکلات زیادی داشت. دلایل موجود و دلایلی دیگر، پدرم را که در تغییر محل سکونت خیلی راحت تصمیم می‌گرفت و فوراً اجرا می‌کرد به این فکر انداخت که به شهر کرج نقل‌مکان کنیم.

حدود سال 1360 پدر و پدربزرگم یک قطعه زمین در گلشهر کرج خریداری کرده و دو ساختمان در کنار هم بنا کردند و بعد از استقرار پدربزرگم در منزل جدید، ما هم خانه را تکمیل نموده و به آنجا نقل‌مکان کردیم. حدود یک سال و نیم درکرج بودیم. منزلمان چسبیده به خانه ی مادربزرگم بود و درب حیاط ها در کنار هم قرار داشت. حدود یکی دو سال آنجا بودیم و همه کارهایمان با هم بود. ما که دائما منزل مادربزرگم بودیم، حالا که فاصله مکانی منزلمان به صفر رسیده بود و مشکل رفت‌وآمد حل شده بود، تمام کارهای روزمره مان با هم هماهنگ و یکی شده بود.

دایی‌ها و خاله‌ام ازدواج کرده بودند. دایی شهاب هم همیشه جبهه بود. وقتی هم که می‌آمد به‌صورت مجروح و در بیمارستان بستری بود و ما به عیادتش می‌رفتیم و مادرم خیلی حالش بد می‌شد و بی‌تابی و گریه می‌کرد که وای شهاب مجروح شد یا بصیر مجروح شد یا علی‌اکبر مجروح شد. دایی علی‌اکبر شدیداً شیمیایی شده بود و بعد از آن خدا دختری به آنها عطا کرد بنام عطیه که به علت عوارض شیمیایی در هفت‌ماهگی فوت کرد. ما هم دائم می‌رفتیم از این بیمارستان به آن بیمارستان، از دیدن این دایی به دیدن آن دایی و کارمان شده بود بیمارستان گردی.

شوهرخاله‌ام آقای هوشنگ بهادری که هفت ماه بود از ازدواجشان می‌گذشت در فروردین 1361 در عملیات فتح المبین به شهادت رسید. و این موضوع خیلی برای خانواده‌ها سنگین بود. اکثر شهدای جنگ تحمیلی در سن جوانی و حدود 20 سال و در کمال صحت و سلامتی بودند که کار و تحصیل را رها می‌کردند و برای دفاع از میهن و اسلام به جبهه می‌رفتند. بسیاری از این جوانان دارای استعدادهای زیادی بودند و امیدهای آینده علمی کشور بودند که در مقطع دبیرستان و دانشگاه، جبهه و دفاع از آب و خاک کشور و دفاع از اسلام و مکتب اهل‌بیت را انتخاب می‌کردند و با اینکه می توانستند به شغل مناسب و درآمدهای مناسبی دست پیدا کنند جان شیرین خود را فدا کردند تا نسل آینده در رفاه و آسایش و سربلندی باشند. به امید اینکه ملت شریف ایران قدر این فداکاری ها را بدانند و ادامه دهندگان راه شهدای عزیز باشند.

بعد از چندی خاله‌ام با اصرار برادرشوهرش که دندانپزشک بود با او ازدواج کرد و در منزلی در شصت دستگاه که از پدربزرگم خریداری کرده بود زندگی کردند و فرزندان صالحی را تحویل جامعه دادند.

یک خاطره‌ای از شیطنت‌های کودکانه برادرم دارم. یک روز جمعه ما به اصرار مادرم خوابیدیم و هرچه می‌گفتیم خوابمان نمی‌آید، می‌گفت: نه باید بخوابید و استراحت کنید و آقا داشی هم دراز کشیده بود که خوابش ببرد و همان لحظه‌ای که داشت خوابمان می‌برد آقا داشی بلند شده و به زیر زمین رفته و شروع کرده بود با وسایل فنی و باتری و سیم و این چیزها سروکله زدن. خب پسربچه‌ها این‌طوری‌اند و به کارهای فنی علاقه دارند. این هم ظاهراً داشته با سیم و برق ورمی‌رفته که شنیدیم یک صدای مهیبی آمد. همه از خواب پریدیم و صدای دوم و سوم. سه تا صدای مهیب بلند پشت‌سرهم آمد ما فقط مانده بودیم چه شده اصلاً نمی‌دانستیم صدا از کجاست فقط دویدیم تو حیاط دیدیم آتش از پنجره‌های زیرزمین به‌طرف حیاط زبانه می‌کشد. در همین زمان آقاداشی دوید و به من گفت: به مادر بگو زیر زمین آتش‌گرفته و سه تا از این کپسول‌های کوچک که در زیر زمین بود منفجر شده بود همه چیز آتش گرفته و می‌سوخت. یعنی لباس‌هایی که معمولاً تابستان‌ها یا زمستان‌ها کنار گذاشته می‌شد و یک سری لباس و تشک پنبه‌ای بود همه را گذاشته بودند در زیر زمین و یک سری وسایل و لوازم اضافه در زیر زمین، همه خاکستر شدند. ما حالا مانده بودیم چطوری آتش را خاموش کنیم. همه همسایه‌ها ریخته بودند تو حیاط. مادربزرگ و پدربزرگم و بقیه همه بودند. روز جمعه بود همه و همسایه‌ها آمدند و شیلنگ آوردند. شیلنگ‌ها هم آن‌قدر بلند نبود که بتواند آنجا را جواب دهد؛ ولی خب هر کس هر کاری می‌توانست انجام می‌داد.

گلشهر جایی بود که خانه‌های ویلایی زیاد می‌ساختند و در حال بنایی بودند. فرغون فرغون ماسه می‌آوردند و خالی می‌کردند تو زیر زمین اما باز هم آتش خاموش نمی‌شد. در نهایت به آتش‌نشانی تلفن زدند که ای‌کاش اول زنگ می‌زدند و آمدند و آتش را خاموش کردند و این هم دسته‌گلی که آقاداشی آن زمان به آب داد.





 







گفتار سوم

آزادی خرمشهر

 

وقتی کرج زندگی می‌کردیم، مادربزرگم که آن موقع به او خانم‌جلسه‌ای می‌گفتند معمولاً هر روز در منازل سخنرانی داشت. بیشتر احکام می‌گفت و در مناسبت‌ها مداحی می‌کرد. موقعی که در منزلشان می‌ایستاد پای ظرف‌شویی و ظرف می‌شست شروع می‌کرد از حضرت موسی بن جعفر روضه خواندن و گریه کردن و ما هم که بچه بودیم می‌شنیدیم و در ذهنمان جای می‌گرفت. من در خیلی از جلسات با او می‌رفتم. همیشه مرا معرفی می‌کرد می‌گفت: این نوه‌ام می‌خواهد مبلغ دین بشود و خیلی علاقه دارد. من هم از اول خیلی به سخنرانی دینی علاقه داشتم. همیشه سعی می‌کردم جلساتشان را شرکت کنم. من کلاس سوم دبستان بودم خانم‌ها می‌گفتند بخوان ببینیم سوره‌های قرآن را بلدی و من هم سوره‌های کوچک قرآن را می‌خواندم و به من شکلات می‌دادند. یک روز با مامان به جلسه‌ای در گلشهر که خیابان روبروی خانه‌شان بود رفته بودیم. در آن محله منازل ویلایی بود و درب‌های بلند آهنی داشتند و همه درب‌ها یک شکل بودند و بینشان یک فاصله‌ای داشت که داخل حیاط دیده می‌شد و اینها چون خانه‌هایشان خیلی بزرگ بود و حیاتشان مثل باغ بود معمولاً یه سگ نگهبان داشتند. وقتی از جلوی درب‌خانه‌ها رد می‌شدیم سگ‌ها پارس می‌کردند و من همیشه از این لحظه می‌ترسیدم و موقع رد شدن از جلوی خانه‌ها فکر می‌کردم الان می‌خواهند به ما حمله کنند. درصورتی‌که پشت درب بسته بود. ولی خب ما بچه بودیم و خیلی تفکرات بچگانه را داشتیم.

یک روز با مامان رفته بودیم جلسه در یکی از همان خانه‌ها و معمولاً آن موقع تلویزیون زیاد کاربرد نداشت برنامه‌هاش از ساعت پنج تا ده شب بود. مردم بیشتر از رادیو استفاده می‌کردند و کلی هم برنامه‌های مفید و خیلی خوب داشت. ساعت چهار و نیم بعدازظهر رادیو روشن بود. یک‌دفعه خانم صاحب‌خانه رفت و صدای رادیو را زیاد کرد و شنیدیم رادیو هم‌زمان با پخش مارش نظامی می‌گوید: شنوندگان عزیز توجه فرمایید و این را سه بار تکرار کرد و شروع کرد به الله‌اکبر گفتن و چندین بار هم الله‌اکبر را تکرار کرد. همه، توجهمان جلب شد. مامان یک‌لحظه ساکت شد و چیزی نگفت و همه ساکت شدند جمعیت هم زیاد بود. یک‌دفعه اعلام کرد: شنوندگان عزیز توجه فرمایید خونین‌شهر، شهر خون آزاد شد. چه همهمه‌ای شد. کل جلسه به هم ریخت. همه گریه می‌کردند همه همدیگر را می‌بوسیدند. گریه و خنده و شادی با هم قاطی شده بود. همه از خانه‌ها بیرون آمده بودند. آن صحنه هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. برادرم و دایی شهاب که هنوز مجروح و قطع نخاع نشده بود و تازه از جبهه برگشته بود شکلات پخش می‌کردند.

 شکلات‌های گرد و قشنگ و خوشمزه‌ای بود. هر وقت به فروشگاهی بروم به دنبال آن شکلات‌ها می‌گردم و اگر ببینم تمام صحنه‌های آن زمان برایم تداعی می‌شود. همه خوشحالی می‌کردند. هر کسی یک‌جور خوشحالی می‌کرد و احساساتش را نشان می‌داد. یکی شکلات پخش می‌کرد، یکی شیرینی می‌داد و یکی تبریک می‌گفت. خیلی واقعه عظیمی بود و خرمشهر بعد از یک سال و چند ماه اسارت در چنگال بیگانگان آزاد شده بود و رزمندگان اسلام قدرت و توانایی‌های خود را به نمایش گذاشته و نگاه دنیا به ایران عوض شده و پیروزی صدام در جنگ منتفی شد. صدام بعد از سی و چهار روز مقاومت مردمی، خرمشهر را اشغال کرده و نام آن را به محمره تغییر داده بود و روی دیوارهای شهر نوشته بودند " آمده‌ایم تا بمانیم " ولی الان همه آرزوهای خود را بربادرفته می‌دید. امام خمینی هم پیامی برای مردم فرستادند و فرمودند خرمشهر را خدا آزاد کرد.

ما یک سال کرج زندگی کردیم آن موقع پدر بازنشسته شده بود. فکر می‌کنم با بیست و سه سال خدمت، خودش را بازنشسته کرد و برای سرگرمی و علاقه‌ای که داشت، در یک نجاری کار می‌کرد و کلی چیزها هم یاد گرفت و بعد از یک سال مادر گفت: یک سال نزدیک فامیل‌های من و پیش مادر و پدر و خواهر و برادر من بودیم حالا یک سال هم برویم نزدیک فامیل‌های پدر زندگی کنیم. یعنی یک‌جور مساوات را برقرار می‌کرد. خیلی زود اثاث‌کشی کردیم و رفتیم. اثاث‌کشی برای مادرها خیلی کار سختی است؛ ولی پدر و مادرم تصمیم‌گرفتن و نقل‌مکان خیلی برایشان راحت بود؛ چون معمولاً این کارها خیلی سخت است و برنامه‌ریزی می‌خواهد. در همدان در طبقه دوم منزل فردی به نام زارعی که نام همسرشان زهرا خانم بود ساکن شدیم. زهرا خانم پنج تا بچه داشت. دختر بزرگش آذر، هم سن من بود. دختر کوچکش هم سن خواهر کوچکم راضیه بود. علیرضا هم آنجا به دنیا آمد. حالا چند تا بچه‌ها هم وسط بودند. همدان خیلی سرد بود. تمام در و پنجره‌های ما قندیل بسته بود قندیل‌های خیلی ضخیم. برای ما که بچه بودیم خیلی دیدن این چیزها جالب بود قندیل‌ها را می‌کندیم و با آنها بازی می‌کردیم. دائم مادر می‌گفت: استخوان‌های دستتان سرما می خوره ولی خب خیلی برایمان جالب بود اصلاً ما تا حالا تو مناطق سردسیر زندگی نکرده بودیم؛ یعنی سرما را به معنای واقعی کلمه آنجا می‌شد حس کرد.

زمان جنگ بود و ما که بچه بودیم و خیلی می‌ترسیدیم؛ ولی هنوز آن عواقب جنگ را درک نکرده بودیم. بیشتر صدای ضدهوایی‌ها و صدای انفجار می‌آمد و چون همدان پادگان زیاد داشت و پایگاه شکاری شهید نوژه نزدیک همدان بود، عراق آنجا را با هواپیما و موشک می‌زد و ضدهوایی‌ها مقابله می‌کردند و صدای مهیبی ایجاد می‌شد. یک شب برق رفت و ما همه آمدیم بیرون از خانه. من پیش آقاداشی ایستاده بودم توی کوچه جلو درب حیاط و آسمان هم راحت دیده می‌شد. چون آن موقع آپارتمان خیلی کم بود و خیلی فضا باز بود. بعد من و آقاداشی آسمان را نگاه می‌کردیم. آقاداشی به من ضدهوایی‌ها را نشان می‌داد که رنگی قرمز و سفید و آبی داشتند. اینها بالا می‌رفتند و من می‌گفتم نگاه کن رفت اونو بزنه. داشتیم این‌جوری با همدیگه بازی می‌کردیم که یک‌دفعه صدای انفجار آمد و روز بعد خبر آمد که چند نفر شهید شدند. یک روز منزل یکی از دوستان پدرم در همدان به نام آقای صالح‌زاده بودیم و دوست دیگر پدرم قرار بود بعد از نمازجمعه به آنجا بیایند. ما وقتی رسیدیم موقع ناهار بود و آنها از نمازجمعه آمدند و خیلی ناراحت بودند. گفتیم: چی شده؟ گفت: مصلی را زدند و چندین نفر شهید شدند و یک سری از نمازگزاران در حالت سجده ترکش‌خورده و در همان حالت به شهادت رسیدند که خوشا به سعادتشان که در حال عبادت شهید شدند. این چیزها را ما در زمان نوجوانی دیدیم. صدای انفجار و صدای ضدهوایی و جنازه‌ها، خرابی خانه‌ها که خیلی وحشتناک بود. خاطره دیگری که در ده‌سالگی از همدان و جنگ دارم این است که وقتی در حال کمک به مادرم بودم و اتاق را جارو می‌کردم، رادیو روشن بود و یک سرودی می‌خواند که الان هر وقت می‌شنوم تداعی‌کننده همان لحظه است. یک‌دفعه صدای انفجار وحشتناکی آمد و درب و پنجره‌های خانه به‌شدت لرزید. پنجره‌مان بزرگ بود و یک درب داشت و یک درب هم گذاشته بودند کنار پنجره که دستگیره نداشت و پدرم آن را با طناب بسته بود. به‌محض اینکه صدای انفجار آمد برادر بزرگ‌ترم محمدرضا چنان درب را هول داد که طناب پاره شد و از طبقه دوم خودش را به حیاط پرت کرد و دستش آسیب دید. برادر بزرگ‌ترم شانزده‌ساله بود. آن موقع برای اولین‌بار محمدرضا که به او آقاداداش می‌گفتیم به جبهه اسلام‌آباد غرب رفت.

مادرم ساکش را آن‌قدر پر کرده بود که آنجا ساکش پاره شده بود. چند تا لباس گرم گذاشته بود. چون می‌گفتند آنجا زمستان خیلی سرد است. یک بسته شش‌تایی صابون گلنار گذاشته بود و فکر می‌کرد آنجا می‌توانند به‌راحتی حمام بروند. خیلی ساک را سنگین کرده بود و بعداً کلی وسایل را استفاده نکرده برگرداند. خب جنگ یک چیزی بود که هیچ‌کس خبر نداشت آنجا چه اتفاقاتی می‌افتد و چه چیزهایی نیاز است و فرد باید می‌رفت و با کلی تجربه برمی‌گشت.

هوای همدان به‌شدت سرد بود. وقتی کلاس چهارمم را آنجا می‌خواندم، مدرسه فاصله زیادی تا خانه داشت. روز پنجشنبه به مدرسه رفته بودم و شیفت بعدازظهر بودم. زمستان بود و برف می‌بارید و به کولاک خیلی شدید تبدیل شد. برف و باد، همراه هم خیلی وحشتناک می‌شد. ما برف و باد را در حالت عادی می‌دیدیم؛ ولی آنجا واقعاً وحشتناک بود. الان معمولاً خانواده‌ها برای رفت‌وآمد فرزندان به مدرسه، سرویس می‌گیرند یا پدر و مادر، فرزندانشان را به مدرسه می‌رسانند و دوباره برمی‌گردانند. ولی ما خودمان به مدرسه می‌رفتیم و خودمان هم برمی‌گشتیم. وقتی پنجشنبه عصر حدود ساعت پنج تعطیل شدیم نزدیک غروب آفتاب بود. هنگام برگشتن از مدرسه خیلی کولاک زیاد بود و من رو به کولاک می‌آمدم و باد شدیدی مقابل من بود و به‌شدت به صورتم می‌زد و من گریه می‌کردم؛ چون نمی‌توانستم مسیرم را پیدا کنم و برگردم. در مسیرم به خانه مقدار زیادی برف نشسته بود و من که کلاس چهارم بودم چطوری می‌توانستم قدم بردارم؟ محیطی که خیلی باز و خلوت بود و کولاک در زمستان و ترس از اینکه الان شب می‌شود و من در راه می‌مانم و اینکه می‌ترسیدم سگ‌ها حمله کنند. چون قبلاً یک سری حمله کرده بودند یا می‌خواستند حمله کنند. خیلی ترس داشتم. یک چیزهایی در ذهنم بود و می‌ترسیدم. برای یک بچه کلاس چهارم این چیزها خیلی سخت است. با یک حالت ترس و گریه و سرما و کولاک و دانه‌های برف‌ویخ که به‌شدت به صورتم می‌خورد آهسته‌آهسته حرکت می‌کردم. تمام گونه‌هایم زخمی و خونی شده بود. مادر که این وضعیت هوا را دیده بود برادرم را فرستاده بود دنبالم و برادرم از کنارم رد شده و مرا ندیده بود. خلاصه بعد از مدت زیادی من به خانه رسیدم. مادر به من گفت: آقا داداشو دیدی؟ گفتم نه. گفت: فرستادم دنبالت گفتم: ندیدمش. او رفته بود جلو مدرسه و بعد از یک ساعت برگشت. او هم در کولاک گیر افتاده بود وقتی به خانه رسیدم خیلی گریه کردم و قطره‌های اشک و خون روی صورتم را گرفته بود. مادر صورت مرا با پنبه و آب گرم شست‌وشو داد و کرم زد. هیچ‌وقت از ذهن من بیرون نمی‌رود و همیشه استرس اینکه بچه‌هایم در مدرسه جا بمانند، از این خاطره نشئت می‌گیرد.

بعد از حدود یک سال زندگی در همدان، به شهریار و محله عباس‌آباد رفتیم. واقعاً زندگی‌کردن در همدان برایمان خیلی سخت بود. چون عادت به سرمای شدید نداشتیم. یکی از دوستان دایی محمد در شهریار زندگی می‌کرد و شهریار را به مادرم معرفی کرد و گفت: چنین جایی هست خیلی خوش‌آب‌وهوا و پر از باغ و میوه‌های خیلی خوب. دایی محمد یک‌بار به شهریار آمده بود می‌گفت: فروشگاه‌های خوبی دارد و خیلی آباد است و البته خیلی هم گران. پدر و مادرم تصمیم به نقل‌مکان به شهریار گرفتند. تعویض خانه و محل زندگی برای پدرم خیلی آسان و راحت بود و به همین دلیل تابه‌حال در مکان‌های مختلفی زندگی کرده بودیم.

پدر خیلی متعهد بود و سر قول و قرارش می‌ماند حتی اگر ضرر می‌کرد. می‌گفت: قول دادم و سر حرفم هستم. ما یک‌خانه در عباس‌آباد کرشته خریدیم و بیشتر خاطرات من از برادر شهیدم از عباس‌آباد است.

حمیدرضا کلاس دوم راهنمایی را در مدرسه قائم آل محمد6 در عباس‌آباد گذراند، و معلم دینی‌شان آقای علی یعقوبی نیا بود که به جبهه رفت و به شهادت رسید. پس از آن حمیدرضا کلاس سوم راهنمایی را در مدرسه نواب صفوی شهریار گذراند.  

علی یعقوب‌نیا» در خردادماه سال ۱۳۳۸ در خانواده‌ای مذهبی در روستای «پرسیان» شهرستان «آوج» همدان دیده به جهان گشود. چندی بعد به همراه والدینش به «عباس‌آباد» شهریار مهاجرت کرد و تحصیلاتش را تا پایان مقطع متوسطه در این شهر با موفقیت به پایان برد.

با اوج‌گیری انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره)، همگام با تحصیل به همراه تعدادی از دوستانش پا به عرصه مبارزه علیه رژیم پهلوی نهاد. پس از پیروزی انقلاب، مبادرت به تشکیل کلاس‌های عقیدتی و اخلاقی برای جوانان بسیجی در مسجد «حبیب ابن مظاهر» عباس‌آباد کرد.

در سال ۱۳۵۹ به‌عنوان معلم پیمانی وارد آموزش‌وپرورش شد و سه سال بعد در کنکور سراسری در رشته «الهیات» دانشگاه تهران قبول شد. علی مدتی سرپرستی تربیت‌معلم «ملارد» را بر عهده گرفت. رفتار و کردار نیکویش باعث شد که بسیاری از دانشجویان وی را الگوی رفتاری خویش قرار دهند.

وی بار‌ها از سنگر تربیت‌معلم، داوطلبانه عازم جبهه‌های نور علیه ظلمت شد. بار اول چشم راستش را در راه معبودش هدیه کرد و پس از چهار سال افتخارآفرینی، در ۲۵ دی‌ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای ۵» بر اثر اصابت موشک بالگرد متجاوزان بعثی به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای عباس‌آباد به خاک سپرده شد.













دیدگاه پست


لینک: گزارش مشکل پست

siteMap - Design by QooSoft